شبی در محفلی با آه و سوزی شنیدستم که مرد پاره دوزی
چنین می گفت با پیر عجوزی «گلی خوشبوی در حمام روزی
رسید از دست محبوبی به دستم»
گرفتم آن گل و کردم خمیری خمیری نرم و نیک چون حریری
معطر بود و خوب و دلپذیری «بدو گفتم که مشکی یا عبیری
که از بوی دلاویز تو مستم»
همه گل های عالم آزمودم ندیدم چون تو و عبرت نمودم
چو گل بشنید این گفت و شنودم «بگفتا من گلی ناچیز بودم
ولیکن مدتی با گل نشستم»
گل اندر زیر پا گسترده پر کرد مرا با همنشینی مفتخر کرد
چو عمرم مدتی با گل گذر کرد «کمال همنشین در من اثر کرد
وگرنه من همان خاکم که هستم»