نمونه سوالات فارسی هفتم (املا،نگارش)

به شغل جهان رنج بردن چه سود
که روزی به کوشش نشاید فزود
جهان غم نیرزد به شادی گرای
نه کز بهر غم کردهاند این سرای
جهان از پی شادی و دلخوشیست
نه از بهر بیداد و محنت کشیست

من که شور عشق بازی در جهان انداختم
من که شور عشق بازی در جهان انداختم
نیم شب سجاده در کوی مغان انداختم
دیدم آنجا مجمعی از شب روان زنده دل
جهد کردم خویشتن را در میان انداختم
بسمالله الرحمن الرحیم
هست کلید در گنج حکیم
فاتحه فکرت و ختم سخن
نام خدایست بر او ختم کن
پیش وجود همه آیندگان
بیش بقای همه پایندگان
سابقه سالار جهان قدم
مرسله پیوند گلوی قلم

چون خم گردون به جهان در مپیچ
آنچه " نه آن تو " به آن در مپیچ
زور جهان بیش ز بازوی توست
سنگ وی افزون ز ترازوی توست
کوسه کم ریش دلی داشت تنگ
ریش کشان دید دو کس را به جنگ

مطرب عشق ابدم زخمه عشرت بزنم
ریش طرب شانه کنم سبلت غم را بکنم
تا همه جان ناز شود چونک طرب ساز شود
تا سر خم باز شود گل ز سرش دور کنم
چونک خلیلی بدهام عاشق آتشکدهام
عاشق جان و خردم دشمن نقش وثنم
چند نهان داری آن خنده را
آن مه تابنده فرخنده را
بنده کند روی تو صد شاه را
شاه کند خنده تو بنده را
خنده بیاموز گل سرخ را
جلوه کن آن دولت پاینده را
به پیش باد تو ما همچو گردیم
بدان سو که تو گردی چون نگردیم
ز نور نوبهارت سبز و گرمیم
ز تأثیر خزانت سرد و زردیم
ز عکس حلم تو تسلیم باشیم
ز عکس خشم تو اندر نبردیم
عدم را برگماری جمله هیچیم

رخ نفسی بر رخ این مست نه
جنگ و جفا را نفسی پست نه
سیم اگر نیست به دست آورم
باده چون زر تو بر این دست نه
ای تو گشاده در هفت آسمان
دست کرم بر دل پابست نه
پیشکشم نیست بجز نیستی

آمد آمد نگار پوشیده
صنم خوش عذار پوشیده
داد از گلستان حسن و جمال
باغ را نوبهار پوشیده
در زمین دل همه عشاق
رسته شد سبزه زار پوشیده

مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید
مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید
که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که من
زدهام فالی و فریادرسی میآید
ز آتش وادی ایمن نه منم خرم و بس
هرکس آنجا به امید قبسی میآید

صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم
تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم
دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود
مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم
آن چه در مدت هجر تو کشیدم هیهات
در یکی نامه محال است که تحریر کنم
با سر زلف تو مجموع پریشانی خود
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد
چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان
که درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد
شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما
بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد
عماری دار لیلی را که مهد ماه در حکم است

معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوش است بدین قصهاش دراز کنید
حضور خلوت انس است و دوستان جمعند
و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید
رباب و چنگ به بانگ بلند میگویند
که گوش هوش به پیغام اهل راز کنید
ملک الشعرای بهار
شعر بهاری
بهار آمد و رفت ماه سپند
نگارا درافکن بر آذر سپند
به یکباره سر سبز شد باغ و راغ
ز مرز حلب تا در تاشکند
بنفشه ز گیسو بیفشاند مشک
شکوفه به زهدان بپرورد قند
به یک هفته آمد سپاه بهار

این دود سیه فام که از بام وطن خاست
ازماست کهبرماست
وین شعله سوزان که برآمد ز چپ وراست
ازماست کهبرماست
جان گر به لب ما رسد، از غیر ننالیم
با کس نسگالیم
از خویش بنالیم که جان سخن اینجاست
نمونه سوالات فارسی هفتم
تستی
نمونه سوال فارسی
تستی
نمونه سوالات هفتم
بیست سوال تستی
پاییز به رغم نیّر اعظم
افراخت به باغ و بوستان پرچم
همچون گه امتحان یکی دژخیم
در خشم و لبانش پر ز باد و دم
طفلان چمن ز هیبتش لرزان
رخزرد و نژندچهر و بالاخم
هرکو پی امتحان فراز آید
بیرون کندش ز بوستان در دم
بر سنگ زند دوات مینا را
پیرزنی را ستمی درگرفت
دست زد و دامن سنجر گرفت
کای ملک آزرم تو کم دیدهام
وز تو همه ساله ستم دیدهام
شحنه مست آمده در کوی من
زد لگدی چند فرا روی من
بیگنه از خانه برویم کشید
موی کشان بر سر کویم کشید
ای چارده ساله قرةالعین
بالغ نظر علوم کونین
آن روز که هفت ساله بودی
چون گل به چمن حواله بودی
و اکنون که به چارده رسیدی
چون سرو بر اوج سرکشیدی
غافل منشین نه وقت بازیست
وقت هنر است و سرفرازیست
دانش طلب و بزرگی آموز
خوشتر از دوران عشق ایام نیست
بامداد عاشقان را شام نیست
مطربان رفتند و صوفی در سماع
عشق را آغاز هست انجام نیست
کام هر جویندهای را آخریست
عارفان را منتهای کام نیست
از هزاران در یکی گیرد سماع
معلمت همه شوخی و دلبری آموخت
جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت
غلام آن لب ضحاک و چشم فتانم
که کید سحر به ضحاک و سامری آموخت
تو بت چرا به معلم روی که بتگر چین
به چین زلف تو آید به بتگری آموخت
هزار بلبل دستان سرای عاشق را
زن خوب فرمانبر پارسا
کند مرد درویش را پادشا
برو پنج نوبت بزن بر درت
چو یاری موافق بود در برت
همه روز اگر غم خوری غم مدار
چو شب غمگسارت بود در کنار
درد عشقی کشیده ام که مپرس درد عشقي كشيدهام كه مپرس
زهر هجري چشيدهام كه مپرس
گشتهام در جهان و آخر كار
دلبري برگزيدهام كه مپرسA
آنچنان در هواي خاك درش
ميرود آب ديدهام كه مپرس
من بگوش خود از دهانش دوش
سخناني شنيدهام كه مپرس
سوي من لب چه ميگزي كه مگوي
لب لعلي گزيدهام كه مپرس
بي تو در كلبه گدايي خويش
رنجهايي كشيدهام كه مپرس
همچو حافظ غريب در ره عشق
به مقامي رسيدهام كه مپرس
داستان فریدون فریدون چو شد بر جهان کامگار
ندانست جز خویشتن شهریار
به رسم کیان تاج و تخت مهی
بیاراست با کاخ شاهنشهی
به روز خجسته سر مهرماه
به سر بر نهاد آن کیانی کلاه
میازار موری که دانه کش است
چه خوش گفت فردوسی پاکزاد
که رحمت بر آن تربت پاک باد
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است
مزن بر سر ناتوان دست زور
که روزی در افتی به پایش چو مور
گرفتم ز تو ناتوان تر بسی است
توانا تر از تو هم آخر کسی است
خدا را بر آن بنده بخشایش است
که خلق از وجودش در آسایش است

